۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

باز خوانی یک خاطره


روزی که شهر برایم ناخوان بود
روزی که حاکم شهر کلیسا نبود عام بود
روزی که کلیسا فقط یک ساختمان بود
روزی که مونیکا بلوچی بر بام بود
روزی که آلپاچینو در کشور شیطان بود
روزی که پرودی رئیس رم بعد از باستان بود
روزی که شهر پر از مجسمه و توریست جوان بود
روزی که من
روزی که فراز
روزی که ما گم شدیم تو شهر در ماه دسامبر بود
روزی که از فرط خستگی سرم به نرده پنجره شهر خورد ( هنوزم درد میکند بد جور )
روزی که فراز خندید بر واقعه
روزی که من بر دیوار شهر خوابیدم
روزی که شهر از نگاه من آرام بود
آن شهر رم نبود فلورانس بود.

۳ نظر:

sm3074 گفت...

key blog zadi to yare

Unknown گفت...

بمیرم دکتر. پس روز خیلی بود.کاشکی زودتر می شناختمت تا سفارش یه عکس با مونیکا رو بهت می دادم




www.mhsamadi.blogfa.com

Kratos47mhs

Unknown گفت...

حقته فیضا از روی همین نرده ای که روش دراز کشیدی بیوفتی پایین...سرت که هیچ ...