۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

باز خوانی یک خاطره


روزی که شهر برایم ناخوان بود
روزی که حاکم شهر کلیسا نبود عام بود
روزی که کلیسا فقط یک ساختمان بود
روزی که مونیکا بلوچی بر بام بود
روزی که آلپاچینو در کشور شیطان بود
روزی که پرودی رئیس رم بعد از باستان بود
روزی که شهر پر از مجسمه و توریست جوان بود
روزی که من
روزی که فراز
روزی که ما گم شدیم تو شهر در ماه دسامبر بود
روزی که از فرط خستگی سرم به نرده پنجره شهر خورد ( هنوزم درد میکند بد جور )
روزی که فراز خندید بر واقعه
روزی که من بر دیوار شهر خوابیدم
روزی که شهر از نگاه من آرام بود
آن شهر رم نبود فلورانس بود.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

گاهی فکر میکنم که وقتی یه کتاب خوب و آدم حتی فقط ورق میزنه چقدرآموزنده است چه برسه به اینکه اون کتاب خونده بشه . همیشه خوندن یه کتاب خوب آدم و تغییر میده و افقهای جدیدی براش باز میشه در عوض آنقدر کتابهای بیخود در این چند سال تحصیل خوندیم که سالها طول میکشه مطالبشون فراموش کنیم شایدم اونقدر تاثیراتشون عمیق باشه که هیچ وقت فراموش نشه ! اگه گفتین اون چیزایی که فراموش نمیشن چی هستن ؟ منتظر پاسخ دوستان هستیم.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

خلاصه بعد از حدود یکسال رمز ورود به وبلاگم رو که فراموش کرده بودم پیدا کردم . ایندفعه دیگه قول میدم یادم نره و وبلاگم و فعال نگه دارم آخه تو این جامعه ما ، آدم همه چیزش یادش میره باور کنید اونقدر مسائل ساده یه هو پیچیده میشن که متعجب میشم . به هر حال به همه وبلاگ نویسها وبلاگ خونها سلام میکنم .